چراغ ہاا تابانند
و انعکاس نورشان در چشمان بَراق و کودکانہ ی تو می درخشد
شادمانہ و عطربیز
لابلای برگہای سبز
توپ روشن نقرہ فام
آہستہ می لغزد
و اینک
با لمس آن
تو لحظہ ی رنگین شادمانی آسمانی را زیستہ ای
اما کودک من
ہیچ می دانی
جایی از اینجا دور
بسیار دور
آن سوی دریاہای نیلگون
درہمیں لحظہ
کسی
با جسمی زخمی و لرزان
جام زہری را سرکشیدہ است؟
روزگاری
بر زمینی کہ اینک
آخرین نفس ہایش را می کشد
و قلبش واپسین ضربان را دارد
چندین چراغ چون چراغ تو می درخشید
و اکنون دستانی ستمگر خاموششان کردہ است
گویی کسی
در یک آن
ہمہ آبہا ی زلال آن سرزمین زیبا را
مسموم کردہ است